با ادمای که قیافه گرفته چی کنم؟

zzahraa7575

عضویت: 1398/07/28

تعداد پست: 32568

برو پیش روانشناس اعصاب نداری

1398/09/23

|

17:56

دخترایرانزمینم

عضویت: 1398/08/08

تعداد پست: 5934

همون رفتاری بکن که اون با تو میکنه

حتما میخای بگی من ی دختر کوچولوی احساساتی هستم ... بابا خودم میدونم

1398/09/23

|

17:56

missakbari

عضویت: 1398/06/26

تعداد پست: 318

متوجه نشدم😑😑

1398/09/23

|

17:57

ماکیام

عضویت: 1398/05/25

تعداد پست: 2178

ال

هم اتاقی باید دلی باشه

سعی کن با اونی که راحتی هم اتاقی باش

🌸"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ"🌼"ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ‌ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ"🌸"ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ"🌼"ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ"🌸"ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ"🌼"ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ"🌸"ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ"🌼"فرزند" را به "ایمانش" بنگر ؛ نه به وفاداریش"🌸"پدر" و "مادر" را فقط ؛ بنگر !! هر چه بیشتر ؛بهتر

1398/09/23

|

17:58

مدیر استارتر

عضویت: 1397/09/02

تعداد پست: 5882

برو پیش روانشناس اعصاب نداری

مریض هستم برای همین اعصاب ندارم ولی گمونم تو از منم بی اعصاب تری

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

1398/09/23

|

17:58

zzahraa7575

عضویت: 1398/07/28

تعداد پست: 32568

مریض هستم برای همین اعصاب ندارم ولی گمونم تو از منم بی اعصاب تری

من اره سرترالین میخورم

1398/09/23

|

17:58

نينا٢٠

عضویت: 1396/05/28

تعداد پست: 8579

چكار به قيافه اون دارى دوست داره قيافه بگيره تو زندگيتو بكن

1398/09/23

|

17:59

مدیر استارتر

عضویت: 1397/09/02

تعداد پست: 5882

هم اتاقی باید دلی باشه سعی کن با اونی که راحتی هم اتاقی باش

۶..۷ سال دوستیم...گاهی سر چیزای بیخودی ناراحت میشه میره تو قیافه ....خیلی کارای الکی داره که من چیزی نمیگم...ولی این طلبکاریش که باید بپرسم چته و اینا اذیتم میکنه...اگر ناراحت باشه دنبالش میرم...ولی این حالت سردی و طلبکاریش باعث میشه حوصلشو نراشته باشم

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

1398/09/23

|

18:00

مدیر استارتر

عضویت: 1397/09/02

تعداد پست: 5882

من اره سرترالین میخورم

😅😅🤣🤣🤣نمی دونم چرا خندم گرفت

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

1398/09/23

|

18:01

zzahraa7575

عضویت: 1398/07/28

تعداد پست: 32568

😅😅🤣🤣🤣نمی دونم چرا خندم گرفت

من تو خابگاه ی هم اتاق داشتم مث هم خونه تو

هروز میرفت بیرون میگفتم دیگه بمیره برنگرده انقد ک رو مخ بود

توم باهاش حرف نزن اینا عوضین

1398/09/23

|

18:02

مدیر استارتر

عضویت: 1397/09/02

تعداد پست: 5882

چكار به قيافه اون دارى دوست داره قيافه بگيره تو زندگيتو بكن

خب می بینمش چی کنم؟ تو یه خونه هستیما....

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

1398/09/23

|

18:02