2777
2789

چند ماه بعد من زايمان عروسمون بود

موقع زايمان من حال مامانم خيلي بد ميشه و خيلي گريه ميكنه و حتي اخر كار ميفهمه من سزارين اورژانسي شدم فشارش ميفته بهش اب قند ميدن (چون خيلي وحشت داره و از سزارين ميترسه و شوهرم نميگه كه فرم سزارين پر كرده)

عروسمون كه زايمان ميكنه فرداش ميرم ملاقات و تبريك ميگم و اينا (زايمانش طبيعي بود) بعد به مامان عروسمون ميگم خوبه شما تجربه زايمان هاي عروستون رو داشتين حالتون بد نشده، مامانم سر من خيلي حالش بد ميشه و بنده هاي خدا هيچي نميگن ... چند روز بعد مامانم ميگه كه موقع زايمان عروسمون حال مامانش خيلي بد ميشه و به لرزه ميفته، داداشم زنگ ميزنه و مامانم ميره پيششون و مامان عروسمون تا لحظه اخر دستاش ميلرزيده بنده خدا😔 واي اينو شنيدم اينقدر خودمو فحش دادم كه اون چ حرفي بوده زدم 

تيكر ارزوهامه و باردار نيستم🌷❤️❤️❤️❤️❤️  به ارزوهايم قول رسيدن دادم 💐

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اره ولي اونا فكر ميكنن تيكه انداختم بهشون يه همچين حس بدي داشتم

اشکال نداره 

ولی به نظرم بد شد ک گفتی 


                                 قشنگ ده پله بالایی...از هر قشری و انسانی...عجب خوشمزس اون لبهات...عجب عشقی به من دادی...اصلا وضعیه این اوضاع .... عجب مستی شدم با تو ...ازت بدجوری ممنونم .... پره هستی شدم باتوو... همسرم   
ماماناي شما عادي بودن ؟

بله چون تجربه زایمان داشتن و زائو را اروم میکنن الان نه که عش و ضعف کنن

مرکز مشاوره روانشناسی: تهران_ ابتدای خیابان سهروردی جنوبی_ حسام زاده غربی_مرکز مشاوره بهزیستی🌷

میتونی دیدنی بگی ببخشید اون روز همچین حرفی زدم نمیدونستمو فلان....ولی خب میتونیم نگی

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز