خیلی باحال بود. 
یبار هم منو مامانم رفته بودیم سپه سالار چند جفت کفش واسه تو جاکفشی جهیزیم بگیرم. 
خسته شدیم رو نیمکت نشستیم. یهو یه مرده حدودا 35 ساله با سر و قیافه گدا ها اومد پیش ما گفت کمک کنید مامانم گفت برو دنبال کارت بابا. بعد گفت خب کمک نکنید میشه بشینم رو نیمکت؟ مامانم هیچی جواب شو نداد فقط اومد خودشو چسبوند به من نزدیکتر نشست. مرده اون طرف مامانم نشسته بود رو نیمکت. مامانمم نگاش طرف اونور بود متوجه نبود. من داشتم با مامانم حرف میزدم یهو چشمم افتاد به گداهه.... واااایییی اعصابم خرد شدا.... یهو دادم زدم داری چه گوهی میخوری حیوون گمشو برو اونور. 
دیدم اونجاشو در آورده از تو زیپ شلوار درحالیکه داره مثل خمار ها به منو مامانم نگاه میکنه داره اونم میماله. خیلی عادی و ریلکس کلش انداخته بود بیرون. 
بعد هم ما سر و صدا کردیم دو سه تا از مغازه دار ها اومدن گرفتن زدنش