خسته شدم ازش
بارها و بارها بهش میگم از این همه بی احساسی که تو داری دارم عذاب میکشم هردفعه معذرت خواهی میکنه ولی باز همون آش و کاسه
با یه بچه ۳ ماهه میبینه دارم از ناراحتی دق میکنم ولی نیگیره تخت میخوابه و عین خیالش نیس
این حجم بی احساسی رو اصلا نمیتونم هضم کنه
طوری بار اومده که فقط خودش و خواسته های خودشو میبینه و پشیزی واسه نیازهای من ارزش قائل نیس
بارها و بارها بهش شفاف میگم من نیاز به محبت دارم تو زندگی ، دوس دارم احساس مسئولیت بیشتری نسبت بهم داشته باشی...اون لحظه میگه باشه هرچی تو بگی ولی بعدش انگار نه انگار
منو در حدی که بدونه تو زندگیش هستم میخواد وگرنه هیچ تلاشی واسه کسب رضایتم نمیکنه...فقط و فقط وقتایی که ببینه دیگه گندش دراومده و دارم قیدشو میزنم میاد دلمو بدست میاره و من احمق هر دفعه امیدوار میشم که ایندفه قولاش فرق میکنه...
دیگه بریدم از همه چی😔