نشسته بودم پای کامپوتر وقت کشی میکردم،
حواسم نبود و دستم رفت روی یکی از دکمه ها، وبکم روشن شد، خودم را دیدم، نشسته بودم روبروی خودم،
ولی شبیه خودم نبودم.
چشمهایم فرق داشتند، خیلی سریع حرکت میکردند. من هیچ وقت حرکت چشمهایم را ندیده بودم، یعنی قبلا خیلی جلوی آیینه سعی کرده بودم ببینم، ولی هر دفعه تا چشم میچرخاندم،همه چیز را میدیدم جز چشمهایم.
حالا ولی با این وبکم دیدمش، به خاطر وبکم بود فکر کنم، وگرنه اگر همیشه چشمهایم اینطوری بودند، خودم زودتر میفهمیدم، یا بالاخره یکی پیدا میشد به من بگوید چه چشمهای عجیبی داری؛ نه این که بعد ازچهل سال، تازه به کشف تازه ای از چشمهایم برسم!
بعد با خودم فکر کردم که مثلا الان، آن طرف وبکم، یکی نشسته و دارد از آن سر دنیا من را میبیند.
خب باید الان چه کار کنم؟
لبخند زدم بهش، گفتم شاید دلش باز شود و احساس غربت نکند .
بعد دست بردم لای موهایم، موهایم را باز کردم، یک کم توی هوا تکان تکانشان دادم، خیس بود، از حمام آمده بودم، پریشانشان کردم، دیدم به من نمی آید موی پریشان، نمیدانم شاید هم بیاید، ولی من عادت ندارم، موهایم مثل طناب دار خفه ام میکنند،
آدم خیالی ِ پِشت وبکم خوشش آمده بود، بهش محل نگذاشتم، هر چقدر گفت بگذار موهایت باز باشد گوش ندادم، گفتم به تو چه؟
دلم میخواهد ببندمش، تا چشمت درآد. بستم موهایم را. به زشت ترین حالت ممکن هم بستم!
او هم قهر کرد، رفت! بچه ننه...
😜😜😜