من یه دوستی دارم که توی یه خونواده ۱۲ نفری با شرایط خیلی بد توی حاشیه یکی از شهرهای ایران بزرگ شده. درسخون بوده و دانشگاه دولتی قبول شده وقتی دانشجو بوده کار نظافت و نگهداری سالمند میکرده و درسشم که تموم شده کار مرتبط پیدا نکرده سالها منشی بوده. ازدواج داغونی داشته و شوهرش که بیکار میشه معتاد میشه و حسابی اذیتش میکنه خونوادشم بشدت واسه اینکه بمونه سر زندگیش و جدا نشه تحت فشارش میذاشتن
بعد از چند سال کار سخت، یواشکی خونوادش، طلاق میگیره هرچی داشته میده به شوهرش بچشو میگیره و از ایران میره پناهنده میشه. باز با سختی و کار شرایطشو بهتر میکنه و دوباره میره دانشگاه مامایی میخونه الان با یه پزشک فرانسوی ازدواج کرده که شوهره و خونوادش می پرستندش... وضع مالی عالی و زندگی فوق العاده ای داره. بنظرم کار سخت و تصمیمش به طلاق برگ برنده زندگیش بود و البته شجاعتش توی شروع زندگی از صفر توی مملکت غریب