من سه ساله شهرمون نرفتم دیروز صبح اومدم امشب مادرم گفت داییت زیاد حالش خوب نبوده بریم بهش سر بزنیم پارسال عمل قلب انجام داده بود منم بخاطر مشغله کاریم کلا با هیچکس در ارتباط نیستم مادربزرگم خیلی پیر هستش گفت بریم پیش پسرم چند نوع میوه کرفتیم و ساعت ۸ رفتیم خونشون از در رفتیم داییم به بابام دست نداد اینا دوستای قدیم هستن و مامان چون خواهر دوستش بوده بابا باهاش ازدواج میکنه .
رفتیم داخل و من کلی بغلش کردم همین که نشستیم داییم شروع کرد رو به من گفت این مادربزرگت تا الان ۵ ماهه نیومده به من سربزنه مادربزرگم گفت من خیلی پیرم سواد ندارم حتی شماره تلفنم بلد نیستم بگیرم چطور بیام گفت زنگ بزن اژانس بگو میخوام برم خونه پسرم اصلا یه حرف مزخرفی زد ما موندیم
بعد یهو به مادرم گفت تو چرا نیومدی به من سر بزنی .خود مادر من یکسال و نیم بیمارستان بستری بود .عمل قلب باز .تعویض سه تارگ .تعویض دریچه قلب.سکته مغزی .و دیابت داره مامانم گفت من نمیتونم داداش
بعد شروع کرد بدگویی و ... من گفتم دایی جان این حرفا رو نزنید شما حالتون بده گذشته ها گذشته بیاید حرفای خوب بزنید
یهو زنش توپید به من گفت ببین ما در اصل با تو مشکل داریم یهو من با تعجب گفتم من؟؟؟خندیدم بلند گفتم چرا من
گفت پارسال داییت عمل کرده گفتی ایشالله بمیره به ما هم خبر ندید لطفا
یهو منم عصبانی شدم گفتم کی گفته اینو گفت شنیدم منم هر چی چرت و پرت بلد بودم گفتم گفتم اونی که گفته لجنه اونی که گفته ج... اونی که گفته ....اینو برو به اونی که حرف منو اوورده بگو یا خودت اگه میگی نصیب خودت دست مادرم اینارو گرفتم و اومدم
بنطرتون مقصر من بودم؟