سلام بچه ها.توشرایط سختی قرارگرفتم غیرازشماها کسیو ندارم که کمکم کنه.شوهرخواهره همسرم خونه خریدن.خیلی وقت پیش واین قضیه رو فقط من و شوهرم و مادرشوهرم میدونستیم.اون یکی دامادشون خبر نداشت.گفتن یکم به خونه برسیم و بعد به همه میگیم.گفتن کسی خبردارنشه.منم ب جون مامانم ب کسی حرفی نزدم ینی اصلا برام مهم نبود ک بخوام حرفشو بزنم.چندوقت پیش با همین شوهرخواهرش و خانوادش رفتیم مشهد باقطار.کوپه هامون بقل هم بود.شوهرم ک میگفت میرم دستشویی و بیام دیر میکرد من میدیدم رفته پیش خواهرش و دامادشون.هیچی نمیگفتم.تا اینکه دیروز یه بحثی بین ما پیش اومد که به دامادشون گفت بیاد خونمون.فهمیدم اون موقع که میرفته تو کوپه ی اونا داشتن پشت سرمن حرف میزدن که ینی من رفتم به همه گفتم اینا خونه خریدن.شوهرمم باور کرده.ولی اصلا حرفی ب من نزد.غیرازاین موضوع یه حرف دیگه ام بود که گفته بودن من گفتم ولی روحمم خبر نداشت.وقتی اینارو فهمیدم ازاینکه شوهرم منو محرم ندونسته که بهم بگه چه حرفایی خواهرو دامادشون پشتم گفتن خیلی ناراحتم.حالم ازش بهم میخوره.حس میکنم خیلی کوچیکم کرده پیش اونا.آخه چرا؟بخدااااااا قسم من خبرنداشتم و حرفی به کسی نزدم.حالم ازشوهرم بهم میخوره.ازچشمم افتاد بد جووور.دوروزه باهاش حرف نمیزنم.اونم همینطور