روبرویم نشسته بود ..
لحظه ای چشم از من بر نمی داشت..
دستهایش روی دستانم ثابت مانده بود و چشمهایم در چشمانش قفل شده بود..
انگار چیزی میخاست بگوید..
چیزی که مانند بغضی گلویش را می سوزاند..
بغضی چندین و چند ساله...
آری، حرف های ناگفته زیاد بود و این چشمان غرق در اشک گویای همه آن چیزی بود ..
فک کن دوم شخص همین رمانی..بهش چی میگی؟