2777
2789

خانوما من دوماهه که ازدواج کردم و متاسفانه خیلی زود رفتم زیره باره مسولیت بنده ۱۶ سالمه همسرمم غریبه هستن . گاهی وقتا خیلی دلم میگیره چون من به اجبار ازدواج کردم ولی خوشبختانه الان در حال حاظر عاشق همسرم هستم به لطف خدا مهرش به دلم نشسته . ۳ تا خواهرشوهر به درد نخور دارم یکیش که هنوز بچس پیش دبستانیه اون دوتا هم همسن خودمن 

بنظرتون باید چجوری رفتار کنم باهاشون چون فکر میکنن من نوکرشونم درسته که من وظیفم اینه که همه کارارو انجام بدم ولی نه دیگه تا این حد که دوتا دختره گنده هم دارن (۳تا) نه اشپزی میکنن نه ظرفی میشورن اصلا هیچی . مگه به زور. مادرشونم که از اونا بدتر اصلا نصیحت نمیکنه بخدا خیلی زجر میکشم چون فقط اینا نیس  ..... ازتون کمک خواستم چون مطمئنم هرکدوم شماها این چیزارو تجربه کردین درسته؟

من هنوز سنی ندارم نه تجربه ای نه چیزی 😔

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اگه شوهرت فهمیده است به شوهرت اروم بگو که به خواهراش و مادرش بگه شما هم تو خونه اروم کار کن همه کارا رو انجام نده مثلا فقط ظرف بشور دیگه کار دیگه انجام نده عزیزم نزار بشه وظیفت

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

باهاشون ی جا زندگی میکنی؟

من جای تو باشم رک و مستقیم حرفم رو میزنم مثلا میگم فاطمه جان من شام رو درست کردم ظرفاش با شما 

من گرد گیری کردم جارو با شما 

پذیرایی با من اتاق با تو 

اونوقت تو حرفت رو زدی یا انجام میدن که هیچی یا انجام نمیدن در اون صورت توام انجام نده 

آدامسی و آدامسی تو مبصر کلاسی تو امتحان فارسی نمره ی بیست میخواستی حالا که شدی رفوزه دلم برات میسوزه گریه نکن زار زار میبرمت شالیزار میفروشمت ۴ هزار ۴ هزار قدیمی خاک بر سر رحیمی رحیمی بیچاره ۴۰۰ تا بچه داره وقتی میره اداره سر کچلش میخواره 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  14 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش