خواهر شوهرم ازدواج کرد
ی پسر قرتی ۴۰ ساله خوش گذرون که دهنش چاک و بست نداده پول نداره
چون دستش خیلی خالی بود و خواهر شوهرم ب سختی میگذروند شوهرم اورد پیش خودش در مغازه
حالا که همش پیش همن شوهرم شده کپ اون
بخاطر زایمانم اوایل همش خونه مامانم بودم شوهرم ب بهانه اینکه خونه تنهاست گاهی خونه مامانم نمبموند
الان فهمیدم با داماد میرفتن قم شمال شام بیرون
حالا با کیا و چجوری خدا داند
حالام مدام میگه شب بمون خونه مامانت من میخوام برم فلانجا حلیم هم بزنم سمنو هم بزنم بعد میفهممم گردش بودن
و جالبه باهاش دعوا میکنم طلبکارم میشه که پررو شدی سرت ب کار خودت باشه
من همه جوره از شوهدم بالاترم فقط بعد ازدواج کار نکردم و متاسفانه محتاجش شدم
تحصبلات دارم خانواده یی ک حامی هستن
حالا تصمیمگرفتم جدا شم
بنظرتون چجوری قوی باشم و دلم برا زندگیم تنگ نشه؟(بعد یمدت ادم عیب و بدی رو یادش میره)
بچم میمونه پیشم درسته ؟
کسی هست تنها بچه بزرگ کرده باشه از تجربه ش بگه لطفا
ببخشید طولانی شد