بین اینهمه تاپیک های غم انگیز نا امید کننده، بیاید از وقتایی بگیم که از ته دل به خدا امیدوار شدیم
خودم اول میگم:
یه زمانی دنبال وام بودم و شدیدا محتاج پول برای پاس کردن چک،دوماهی درگیر وام بودم و دونفر قرار بود ضامن بشن تا بتونم وام بگیرم، روزی که قرار بود با ضامن ها بریم بانک بچه یکی شون مریض شد و مجبور شد ببره اورژانس، دومی هم توی راه تصادف کرد و زنگ زد که امروز نمیرسم بیام!
منم خسته و درمونده، از ترس برگ شدن چک اعصابم داغون بود، بغض کردم و تو دلم گفتم خدایا من واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم، خواهش میکنم یه راهی جلوی پام بزار...
نیم ساعت بعد دختر عموم زنگ زد و از صدای خسته من فهمید یه مشکلی دارم،گفت چته؟بی اختیار شروع کردم به گریه کردن و بهش توضیح دادم؛
خوب که به حرفام گوش داد گفت بنظرت شرایط منو شوهرمو برای ضامن شدن قبول میکنن؟از بانک بپرس ،اگه میتونیم ما یه ساعت دیگه میایم بانک!!
خلاصه خدا خواست و شرایط اوکی شد و من وام گرفتم و چک ام سرموقع پاس شد...
بعدا از دختر عموم پرسیدم تو هیچ وقت بی دلیل به من زنگ نمیزدی واسه احوال پرسی،چیشد که اونروز زنگ زدی؟گفت نمیدونم،اونروز به یادت افتادم و حس کردم باید بهت زنگ بزنم...!!!
شماهم تجربه خودتون رو بگین تا همه به خدا امیدوار باشیم