پسرم اونجا کیف عمه بزگشو انداخت رو گردنش خیلی سنگین بود رفتم ازش بگیرم مادر شوهرم گفت ولش کن چیکارش داری بایه لحن بدی گفت منم بیخیال شدم رفتم عقب .بعد خواهرشوهرم اومده میگه چرا میذاری کیفو بذاره رو گردنش.دیگه موندم چی بگم
شوهرم خواب بود پسرم رفت پیشش بیدارش کرد .بعد خواهر شوهر کوچیکم که ۲۰سال ازم بزرگتره و مجرده .گفت چرا میذاری باباشو بیدار کنه ۲روز دیگه از بیخوابی سکته میکنه و میمیره هرچند تو برات مهم نیست و میری یه شوهر دیگه میکنی .بخدا دهنم باز موند نمیدونستم چی بگم .دیشبم اومده اینجا گفتم ببخشید خونه بهم ریختس بچه نمیذاره تمیز کنم کنم .میگه خونه اجی (اون یکی خواهرشون)با اینکه بچه داشت همیشه تمیز بود .گفتم خوب اونحا کوچیک بود و خونه من خیلی بزرکه از پسش برنمیام و اون کمکی زیاد داشت.بخدا خسته شدم دیگه....