بچه ها ۷ سال پیش مامان بزرگم مریض میشه(خونه ما و مامان بزرگم روستاست.بعد من و داداش کوچیکم برای درس اومده بودیم شهر)مامانم گفت ببرش دکتر
طفلک مامان بزرگمم گوشاش سنگینه نمیشنوه زیاد
منم بردمش دکتر و وو بعد دکتر آروم گفت بهش سوخته بدید زود خوب میشه😐
منم تا ۳ روز برای مامان بزرگم غذا میسوزوندم فقط سیاه ها رو میدادم میخورد😒😒😒اینجوری بود منم اینجوری😄😄😄
بعد برای اینکه دیدم آشپز خونم دود برداشته میبردم تو حیاط قشنگ از صبح گوشت و میزاشتم میسوخت تا ظهر میدادم مامان بزرگم بخوره😂
اونم طفلی همش میگفت نمیتونم منم میگفتم نه بخور خوب میشیی😄تازه اگه نمیخورد یا کم میخورد قهر میکردم
روز سوم که مامانم اومد دید😲😲😲اینجوری بود
گفت چرا میسوزونی منم گفتم دکتر گفته بهش سوخته بده منم براش غذا ها رو میسوزونم مامان بابام اینجوری بودن😕😕😕😲😲😲منم اینجوری😎😎😎
اگه خندیدی برام صلوات بفرست
اینم خاطره من😁😁
از اون موقع به من میگن پرستار نمونه