یک دختراصفهانی بااصرارپدرش که بایدازدواج کنی و.. اگردانشگاه قبول نشدی
قبول نمیشه
طی اتفاقی که توی یک جشن براش می افته وبیهوش بوده فکرمیکنه بکارتش ازدست داده
اولین خواستگاری که میادبله میده
پسره هم زوری امده خواستگاری
چهره دختره اصلا نمیبینه چون تمایل نداشته
ازدواج میکنن میرن خونه خودشون
امااتاق طبقه جدازندگی میکنن
تویک مهمانی هردونفردعوت میشن
پسره دختره میبینه خوشش میاداما نمیدونه همسرخودش
و...