امروز مادرشوهرم شله زرد داشت گفت صبح ساعت هشت بیا کمکم..رفتم سر دیگ کمکش کردم تا اینکه جاریم اومد شروع کرد زیارت عاشورا خوندن منم هم میزدم و دعا کردم بلند خدایا بحق صاحب این نذری قسمت جمعمون بکن بریم کربلا...وقتی شوهرمو خواهرش رفتن تقسیم کنن یه ساعتی طول کشید وقتی از در اومد تو بند بلند بهم گفت دوسداشتی بری کربلا میخام بامادرم بفرستمت مادرشو نگم انقد خوشحال شد..باور نمیشه اخر ابان میخام برم..ارزوم بود دیدن بین الحرمین..