نمیدونم از کجا شروع کنم اصن نمیدونم چی بگم که خلاصه و کوتاه باشه و منظورمو هم بفهمین.بچه ها من ازدواج یه جورایی از سر اجبارو بچگی بود من فقط ۱۴سالم بود نفهمیدم کی بله رو گفتم فقط دعواهای بابامو یادم میاد.بگذریم بعد از ۴سال با هزار دعوا و ناراحتی عروسی گرفتیم یه سالو نیم هم پیش مادر شوهرم زندگی کردم و از سر نادونیم ناخواسته خدا بهم یه دختر داد تو دو ماه اول زندگیم.الان ۷ماهه مستقل زندگی میکنیم دخترم یه سالو نیمشع.من علاقه ای به شوهرم ندارم.هرشبم گریس.هرشبم بع خاطر دخترم خودمو اروم میکنمو میگم به خاطر اون تحمل میکنم.هیچ پشتیبانی ندارم برا جدایی هییییچکس.
تو روستا زندگی میکنیم به خاطر شغل شوهرمـ
هیچکسو ندارم خیییلی تنهامـخودم هستمو دخترم.چیکار کنم به نظرتون.اصلا شرایط شهررفتنو نداریم.
چرا من انقد بیچاره ام.
چرا انقد تقدیر من بدبود
من اعتقاد داشتم به خدا.
الانن دارم ینی میشع معجزه بشه؟ینی میشه من عاشق شوهرم بشم؟۱۱سال تفاوت سنی داریم.
خسییه.
بددهنه.
ولی شوخ طبعیه بیشتر اوقات.
ولی من فقط از سر تظاهر به عاشقی باهاش زندگی میکنم همش خودمو گول میزنم.اصلا دوسش ندارم.باهم رابطه داریم اون گرمه ولی من هیچوقت راضی نمیشم.تو حین رابطه چشامو میبندمو فکر میکنم یکی دیگس یا تخیلات چرت و پرت تا بتونم تحملش کنم.
من دارم تاوان کدوم گناهمو میدم خدا؟یه روز خوش ندیدم تو زندگیم چه خونه بابام چه خونه شوهر