سلام من ۶ماه عروسی کردم اومدم خونه خودم.
جاری بزرگم همسن خودمه ولی چند تا بچه داره
ی ماه پیش رفتم خونشون مامانشم اونجا بود جاریم اونموقع ماه نهم بارداریش بود.
مامانش ازم پرسید حامله نیستی گفتم ن گفت چرا یکی بیار دیگه منم گفتم زوده هنوز ۶ماهه عروسی گرفتم چ خبره بابا گفت ن حالا تو یکی بیاااار هی اصرار میکرد منم با خنده شوخی میگفتم زوده میخایم جوونی کنیم بچه دست پا گیره و اینا خلاصه ی دفعه ن گذاشت ن برداشت گفت اخه میدونی چرا اینجوری میگم سمت شوهرت نازا ان ب خاطر این میگم ک زود بفهمی گفتم کی سمت شوهرم نازا بوده گفت عموی شوهرت بچه دار نشده میگم ک بری اقدام کنی زود ببینی ی وقت شوهرت مشکل نداشته باشه منم سریع گفتم ن شوهرم مشکلی نداره من بعد عروسیم حامله شدم ولی تو ۶هفته بودم ازچیزی ترسیدم سقط کردم(از ماجرای سقط کردنم جاریم خبرداشت ولی ب مامانش نگفته بود)اینو ک گفتم دیگه هیچی نگفت منم خیلی ناراحت شدم.وقتی از خونشون رفتیم ب شوهرم نگفتم فکر کردم شاید ناراحت بشه این حرفوبزنم دوروز بعد دوباره رفتیم خونشون باز مامانش ب من تیکه انداخت ادا دراورد ک شوهرم فهمید عصبانی شد وقتی رفتیم شوهرم گفت چقد از این زن بدم میاد خیلی ادم عوضیه منم بهش گفتم ک اینجوری بهم گفته دیگه خیلی عصبانی شدم.شوهرمم گفت رفتیم خونه مامانم بهش بگو تا مامانم جوابشو بده.
انگشتم درد گرفت بیاید تا بقیشو بگم