من سه ماهه عروسی کردم یه سال هم عقد بودم
چندماه قبل هم نامزد بودیم
همسرم خوبه و مشکلی نداریم
امما خب دوران نامزدی پدرشوهرم فوت شدن چون شیمی درمانی میشدن دکترها گفته بودن
دو تا خواهر شوهر دارم که ازدواج کردن
یه برادر شوهر هم که یه ماهه عقد کرده
من خودم تبریزی هستم امما چون خانواده همسرم یه شهر نزدیک تبریز هستن اینجا عروس اومدم
و طبقه بالای مادر شوهرم
مادرشوهرم به شدت خسیس هست
الان زمزمه رسیده برادر شوهرم میخواد انتقالی بگیره بره کرج
چون دختر اونجایی هست
منم صبح زنگ زدم گفتم من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و همه برن پی زندگیشون منم بشینم اینجا
مگه تو فقط بچه مامانتی که در قبالش مسولی
گفتم اگه اینطوری باشه میرم خونه بابام تا تکلیفم مشخص بشه
گفت میام حرف میزنیم
امما همسر من خیلی دلسوز خانواده اش هست در حالیکه بقیه اینجوری نیستند
من عروس اومدم جلو قربونی نکردن
امما خواهر شوهرم زایید برا بچه تون قربونی کردن
منم میگم من محبت خاصی ندیدم که بخوام پابند باشم
مادر ۴ تاتونه
همه بیان مسولیت بگیرند
منتظرم بیاد حرف بزنیم
چی بگم
نمیخوام فکر کنن من نوکر یا پرستارم
منم دوست دارم مستقل باشم