حدود ی ساعته اومدم خونه
من هفت سال زندگی کردم
بعد جدا شدم
دلایلم زیاده
۱بخاطر ر ا ب ط ه با ی خانوم گرفتنش
۲دست بزن
۳بیکاری
و خیلی چیزا
من فقط پونزده سالم بود
بخاطر زندگیم کلی کار کردم
همزمان درس خوندم
روزی که گرفتنش اونقد شکست حباب زندگیم
همه باخبر شدن از بی عرضگیاش
و ...ل ا ش ی بازیاش
همون شب سکته رو رد کردم
دو شب ففط بیمارستان تحت نظر بودم
ده روز بعد یهووووو من ی ادم مطلقه بودم
نمیدونم چرا حس میکردم کم کم درست میشه
ولی نشد اذیت شدم...
نمیدونم شاید غلطه ولی یهو جدا شدن
ی اذیت داره تو که خونه زندگی داری یهو نداری
میدونین ن برای شوهرم ولی دلم برای خونه ام برای تک تک ذرات خونه ام تنگ میشد
گذشتتتتتت
گذشتتتتتتتت
برای هر روز ی آه کشیدم ولی گذشتتتتتتت
امروز دیزی پختم
به مادرم گفتم برن سبزی بخرن
دم اذان اومد گفت یکی بهم پیام داده
باز کردم دیدم نوشته فقط میخام ببینمش
زنگ زدم کیو میگه و اینا
گفتم شما معرفی کرد
بعد پنج سال و هشت ماه
نشناختم صذاشو
گفت فقط ده دیقه
گفتم نمیتونم گفت بخاطر نون و نمک
گفتم میام دم مسجد محل رفتم
هیچی ازش نمونده
حسی ندارم بهش
ولی بعد چند سال حرفامو زدم
دیروز سرنماز دلم گرفت گریه کردم
اامروز سبکم چون حرفا ی جا تو تنم رخنه کرده بود
ی جا مثل استخوون تو گلو
همه چیو گفتم
نشست نشستم
بعد پنج دیقه گفت چطور راضی شدی بیای
گفتم من که میدونی به نون و نمک حساسم
گفت دل همه برات تنگشده
گفتم کیا گفت مادر و خاهر و چندتا اسم که میشد پسرعموهاش و اینا....
گفت بدی کردم بدی میبینم
گفتم سال ۹۵کربلا حلالت کردم
بعد فقط حرف زد حرف زد حرف زددددددددد
منم کلا بیس کلمه نگفتم
ولی همین بیست تا قد بیست سال ارومم کرد...
گفت محمد رو دوست داری
گفتم خیلی...