دیوانه ام کرده از سرکار اومدش براش چای ریختم خوردش ..بعدبهش گفتم چرا مایع نخریدی نداشتیم خب ..گفت زر نزن بروگمشوهر روزیه چیزی میگی میخرم ...گفتم وظیفه توبایدبخری ..گفت میخوام طلاقت بدم خسته شدم دیگه برو گوشی توبیاربه بابات زنگ بزنم گفتم برو وردار بغل دستش لیوان بود محکم سمت من پرت کرد من تواشپزخانه بود خوردبه دیوار پودر شد ..بچه ام اینقدر ترسیده بودکه نفسش بالانمیاومد ..منم گفتم تو روانی هستی ازبچه گی الکل میخوردی تا الان میخوردش 35سالشه زندگی اولش به خاطر عرق بوده طلاق گرفته با یه بچه . نمیدونستم حالا که بچه ام 2سال هم نداره همه چیزشو فهمیدم ..یعنی دارم از دستش روانی میشم نمیدونم چیکار کنم ...ببخشید خلاصه کردن اینقدر که عصابم بهم ریخته الانم بچه رو ورداشت رفت خانه مادرش ...نمیدونم چیکارکنم الان با یه بچه ..منم زندگی دومم هستش 22سالمه ازش دیگه خسته شدم ...تاحالا خیلی دعوا کردیم