بچه ها من حدودا 4سال پیش خونه مادربزرگم بودم سر ظهر بود هوا ابری بود برقاهم خاموش بود مادربزرگم همیشه ظهرا میخوابه من اونروز با دختر داییم نشسته بودیم صحبت میکردیم من تقریبا جلوم مبل بود اصلا به مادربزرگم که خوابیده بود دید نداشتم یه لحظه دیدم مادربزرگم بلند شد خیلی عادی منم سر دخترداییم دعوا کردم انقدر بلند حرف زدی عزیزو بیدار کردی دختردایم فقط با تعجب به من نگاه میکرد هی مادر بزرگمو صدا زدم دیدم یه حالت عجیب سرشو اورد جلو انگار دنبال صدا هست بعد رفت سمت اتاق بعد دختر داییم گفت دیوونه شدی عزیز خوابه بعد از ترسم رفتم ببینم نفس میکشه
من اونروز صبحش قران خونده بودم نمیدونم با اینکه چند ساله گذشته ولی گاهی بهش فکرمیکنم اونزمان خیلی ترسیدم ولی الان دوست دارم دوباره بتونم ببینم یا شایدم خیالاتی شده بودم