تاپیک خاطرات بارداری و زایمان منو بخون بعد دیگه از گریه بچت نمی نالی .
بچه اولمو سال ۹۲ باردار شدم . ۴۵ کیلو وزن اضافه کردم خونریزی داشتم . فشارم میرفت رو ۱۸ همش بستری اخرشم بخاطر مسمومیت بارداری توی ۳۶ هفته سزارین شدم . پسرم بی نهایییییتتت بی خواب تمام یکسال اول رو از ۱۱ شب بیدار میشد تا ۱۱ صبح روز بعد . بعد یکسال هم به شددددددتتتتت فضول ثانیه ای ازش نمیتونستم دور بشم وگرنه کار دست خودش میداد . وزن تو بارداری رسیده بود ۹۰ کیلو راس ۹ ماه رسیدم به ۴۹ کیلو . از بس بیخواب و خوراک شده بودم . نه خواهری نه فریاد رسی هیچچچچ کس کمکم نبود . مامانمم درگیر مادربزرگم بود که مریض بود . از کارم استعفا دادم سر هر دندونی که دراورد اسهال استفراغ شدیدددددد که بستری میشد . تا الان که رسوندمش ۶ سال باز هم خیلیییییییی فضول و بی خواب و بسیارررر بد غذا . خونمو تو شیشه میکنه تا بخواد بخوابه و غذا بخوره . تمام خونه رو از این رو به اون رو میکنه ولی خداحفظش کنه عاشقشم . نفسمه . پارسال فروردین دومی رو باردار شدم و توی تیر فهمیدم قلبش واستاده و بیمارستان بستری شدم و طبیعی زایمان کردم (جزئیاتش توی تاپیکم هست) با دستای خودم دفنش کردم بعد اونهمه رنج روحی دوماه بعد پسر دیگمو باردار شدم با خونریزی شدید و غلظت خون و هر روز امپول انوکساپارین تا ماه ۹ و کلی دردسر و هر روز بستری و .... ۳۵ هفته سزارین اورژانسی . حالا اینم ۴ ماهشه گریه میکنه اون پسرمم شلوغ بازی و .... و من کار نویسندگی و پژوهشگری در کنار همه این دردسرام انجام میدم . به همه امورات منزلمم رسیدگی میکنم همسرمم ۲۴ ساعت کامل شیفته هیچ کمکی هم ندارم . مادر باید صبور باشه عزیزم . مادری خیلیییی سخته خیلیییی