2777
2789

داستان واقعیه دخترای نوجوون سایت شماها حتما بخونیدش...

من تویه خونواده 5 نفره ب دنیا اومدم...بچه کوچیک خونواده بودم و یه خواهر و برادر بزرگتر از خودم داشتم...خواهرم دیپلمشو که گرفت پدرم دیگه اجازه درس خوندن نداد بهش و گفت:زن و چ ب درس خوندن!تا همینجا ک درس خوندی کافیه!

هیچوقت اشکای درشت خواهرمو ک موقع حرفای بابام از چشماش پایین میومد و فراموش نمیکنم....هنوز چند ماه از این بلا نگزشته بود ک حرف خاستگاری پسرعموم میلاد از ترمه(خواهرم)تو خونه زده شدو قرار شد ترمه عروس عموم شه...ترمه اصلا راضی نبود...سنیم نداشت برای ازدواج...هرشب خون گریه میکرد...التماس میکرد نزارن ازدواج کنه...پدرمم حرف تو سرش نمیرفت و میگفت وقته ازدواجشه برادر بی غیرتمم وقتی اجتناب ترمه رو میدید فکر میکرد ترمه با کسی قرار داره و انواع الفاظ و بهش میداد..اخرم مادرم با دروغ و کلک ک اگه زن میلاد شی میتونی درس بخونی ترمه رو راضی ب ازدواج کرد...ولی خب سگ زرد برادر شغاله و ترمه بدبخت همون سال عروسی باردار شد و ی دختر تپلی ب دنیا اورد و ب خاطر پسر نبودن بچش ی عالمه حرف از فامیل شوهر شنید...وقتی ترمه 18 سالش بود من تقریبا 15 ساله بودم و برادرم الیاس 22 ساله بود...بعد از رفتن ترمه گیر دادنای پدرم و برادر بیشتر شد...تو خونواده ما رسم نبود دختر بیرون بره...زناهم خیلی کم از خونه بیرون میرفتن...شاید من ماهی دوبار ب زور مادرمو راضی میکردم ک بزاره منم باهاش برم بیرون....نزدیک 17سالگیم بود و مهر میرفتم سال اخر دبیرستان از همون موقع اشوب تو دلم بود ک نکنه بلایی ک سر ترمه اومد سر منم بیاد؟نکنه نزارن درس بخونم و سریع شوهرم بدن...شبا تو رختخاب گریه میکردم و صبا با چشمای قرمز بلند میشدم...یه روز بالاخره بعد کلی اسرار مادم رازی شد منم با خودش ببره بیرون...از خوشحالی رو پا بند نبودم...بهترین مانتومو پوشیدم و روسری ساتن خوشگلمو سرم کردم...یه لاخ از موهامو بیرون گزشتم و با لذت ب خودم خیره شدم....زشت نبودم اما خوشگل انچنانیم نبودم...ی دختر چش و ابرو مشکی ک بینیش ب خاطر بلوغ یکم متورم بود...خوشحال منتظر مامانم بودم اما مادرم ب محض دیدنم محکم زد رو لپش و اروم گف:بی حیا این چ طرز لباس پوشیدنه؟پس کو چادرت؟چرا موهات بیرونه؟مانتوت چرا اینقد چسبه؟بعد ب زور روسری منو مث روسری خودش تا بالای ابروهام کشید(ترانه ب اینجای صحبتاش که رسید با پوزخند گفت:من ی جورایی برده بودم)بعد چادر ملی و داد دستم...لخ لخ کنان تو اون هوای گرم با چادر راه میرفتم...از چادر متنفر بودم...از مامانم بیشتر ک حجاب و تو چادر داشتن میدید...از سر برگشت داشتم خفه میشدم اینقد مامانم محکم روسریمو بسته بود...وقتی ی جا واستاد سبزی بگیره منم جلو شیشه یه مغاز که بسته بود واستادم و گره روسریمو باز کردم تا یکم گردنم هوا بخوره...یکم چادرمو کشیدم عقب و ی دسته مو انداختم رو صورتم...از خوشگلی خودم ذوق میکردم و قند تو دلم اب میشد....اما نمیدونستم این خوشحالی دوام چندانی نداره....

اگه خوشتون اومده بقیشو بزاارم؟یه قسمت دیگشم تایپ کردم

یادت میاد با افتابه اب میخوردی؟با اب معدنی اشنات کردم؟/:

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعد یه خرید طولانی خسته و کوفته رسیدیم خونه...راستش اون روز اصلا خوش نگزشت...با ناراحتی چادر و روسریمو دراوردم و تو اتاق مامانم گزاشتم...داداشم خونه بود و خیلی بد نگاهم میکرد...از وقتی ک با ترمه اونجوری کرده بود دیگه دوسش نداشتم...منم با اخم نگاهش کردم ک گف:امروز با چادر بیرون بودی؟

ناراحت سرمو تکون دادم و رفتم سمت اشپزخونه که موهام خیلی محکم کشیده شد ....الیاس محکم موهام و کشید و پرتم کرد رو زمین که فکم خورد پله اشپزخونه و شروع کرد به خون ریزی(زخم ریز چونشو نشونم داد و گفت 3تا بخیه خورد)

با درد و گریه گفتم:چ مرگته...مامانم سعی کرد جلوشو بگیره ک داد زد بیشعور با چه حقی با ابروی ما بازی میکنی؟گزاشتم موهاتو بلند کنی که بیرون بریزیشون یرون و ب هرخری نشونشون بدی...؟میکشمت کصافت..و خاست سمتم بیاد ک مامان بازوشو و گرفت و با گریه گف:الیاس مادر چی میگی؟بچم با من بود حجابش کامل بود چرا سرش داد میزنی؟

الیاس دستشو از بین دست مادرم بیرون کشید و سریع اومد سمت من ک تموم لباسام خونی شده بود...بازومو و گرفت و بلند کرد بردم تو حیاط و پرتم کرد تو زیرزمینی ک باعث شد دوتا از انگشتام در بره...اون روز فوشای بدی بهم داد و تا شب ک بابام بیاد منو تو زیرزمین پر از موش زندانی کرد...اینقدر گریه کردم و جیغ کشیدم ک از حال رفتم...البته درد چونه و دستم بی تاثیر نبود...نمیدونم گناهم چیبود ک اون روز اونقد تحقیر شدم....به خاطر اینکه چن تار موم بیرون بود؟نمیدونم کی ب برادرم گفته بود من بدون حجاب بودم اما از همون روز ندیده و نشناخته کینه عمیقی ازش به دل گرفتم...مادرم اون روز یواشکی منو از زیرزمین اورد بیرون و با خواهرم فرستادم بیمارستان...دکتر ک اول دیدم فکر کرد تصادف کردم چون صورتم پر از خراش و خونین مالین بود...روز ها گذشت و من داشتم دیپلمو میگرفتم که پای دوست الیاس یزدان به خونمون باز شد...وقتایی ک میومد من و مادرم توی اتاق میموندیم تا اون بره....پدرم دوست نداشت وقتی مرد میاد خونه ما تو معرض دید باشیم...

یادت میاد با افتابه اب میخوردی؟با اب معدنی اشنات کردم؟/:
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز