دیگه ترسی ندارم دیگه مثل همیشه که حفظ ابرو کردم که خودمو قوی نشون دادم نمیخوام باشممم..من ضعیفمم پراز غصم پراز دردم از عالم و ادم میخوام منو ببینه میخوام گدایی کنم همدردیوو محبتووو اخ خستم...تاپیک قبلیمو بخونید و بگین چکارکنم..الان باهمسرم حرف نمیزنم من تو ی اتاق و اون تو اتاق دیگه و قراره دوباره یک هفته بره و حتی الان گریمو دید و گفت اوکی و رفت:)میخاد بره خونه مامانش تابراش شیرشو اماده دکنه و بره نمیخام برم خونشون بخاطراونا من ب این روز افتادم چون ظالمن چون زندگی بچشون مهم نیست فقط بچه تنهاشون مهمه نه دختر مردم...قراره شبا ک همسرم نیست برم اونجابخابم امانمیخوام برم کمکم کنین چکارکنم چ رفتاری بکنم....من ی ادم بی کسم که هیچ کس نیست راهنماییش کنه فک کنین خواهرتونه بخاطر خداا کمکم کنین