خیلی خستم دلم گرفته هیچ دلسوزی ندارم پدرو مادرم و تمام زندگیم برای ابروی اونا برای خوشحالی اونا هرکارب کردم حتی...اماهمیشه ازاردیدم ازشون از بی زبونی مادرمدکه همیشه همه رو بخودش و بعدش بمن ترجیح داد از پدرم که همیشه بی ادب و .... و بی ملاحضه بود و همیشه جنگ تو خونمون بود از بی پولی همیشمون که بخاطر بی ملاحضگی پدرمادرم بود..از زبون دراز بقیه که...خیلیی ازاردیدم کل بچیگیم از به اصطلاح نزدیکانم بخاطر شرایط خاصی که داشتم حتی ا نزدیکترین ادمای زندگیم که بقول خودشون میگن هروقت مشکلی پیش بیاد میدونیم تو هستی پشتمون تو غصشون من بودم تو شادیشونم من باعث و بانی بودم اما...اماهمیشه خواستم قوی باشم همیشه بخندم بجنگم درس خوندم بخودم رسیدم باهمه خوب بودم ...همیشه بهترین خاستگارارو داشتم اماترس از خانوادم که ابروم میره و بخاطر دشمنیایی که بهمون دلیل داشتم هیچ وقت نمیشد که بشه ...باعشق ازدواج کردم ازهرچیزی که برام مهم بود گذشتم چون حس کردم این ادم کسیه که دیگه واقعاقراره هوامو داشته باشه...الان که مینویسم اشکام سرازیرن ...گفتم ازهرچی میگذرم اما یکیو پیداکردم که هوای دلمو دیگه داره نمیزاره غصه بخورم دنیاا اذیتم کنه جلوی همه می ایسته اماا
خدانکنه...دلم محبت میخاد دلم حرف میخاد بارها به اطرافیامون دردامو فهموندم همونایی که برا مشکلاشون دو ...
الهی دورت بگردم...نفسم....میدونی دوسی....من ک زیر بار این ناملایمتی ها له شدم ده ساله و رفتم سمت روابط مجازی با غیر همجنس....دیدم مث ک همه مردا مشکل دارن....و اخلاقاشون تقریبا شبیه همه
خودت رو تغییر بده. با این اوضاع شوهرت آدم بده داستان. تغییر کن تا توجهش بهت جلب بشه. اون اینطوری دوستت نداره اگه زندگیت رو دوست داری اول تغییر کن مثبت باش شاد باش کم بهانه بگیر گریه اصلا و ابدا نکن. تلاش کن اگه نشد طلاق راه آخر.
کریستین بوبن نویسنده مورد علاقه من تو کتاب دیوانه وار میگه هنر اصلی هنر فاصله هاست. زیاد نزدیک به هم می سوزیم. زیاد دور از هم یخ می زنیم. باید جای درست را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.برای من عجیبه ما معتقدیم به دوری و دوستی ولی اصرار به ازدواج داریم. بله فرار از تنهایی نیاز به حس امنیت و یک رابطه جنسی مستمر و سالم و در نهایت فرزند آوری هست ولی باید به این جنبه هم فکر کرد که چقدر دوست داشتن واقعی را با عادت کردن به ف*اک دادیم؟ حسابش را کردیم که چقدر استعداد خصوصا زنان به تبع ازدواج از بین رفته؟ حسابش رو کردیم که چقدر آدم مهاجرت تحصیل تو بهترین دانشگاه ها شغل در یک شرکت بین المللی و یا دنبال کردن هنر و کار مورد علاقه رو گذاشتن پای این حضور همیشگی کنار هم ؟ پس اگه زندگی شما از عشق ناب به عادت رسیده اگه ازدواج شما چیزی شبیه به توقف پروژه توسعه فردی بوده اگر برای رشد یک نفر باید جای پایش روی شانهء له شده دیگری باشد اگر فارغ از فشار خانواده و دید جامعه و قانون آدم ثروتمند و قدرتمندی بودید انتخاب شما در این لحظه دیگه همسر شما نیست باید بگم چیزی شبیه به مرگ تدریجی رو تجربه می کنید. برای دوباره عاشق شدن و عاشق موندن تلاش کنید به طول زندگی فکر نکنید مهم نیست چند روز و چند سال کنار هم هستید به عرضش فکر کنید به اینکه از لحظه لحظه ی زندگی کنار هم لذت بردید یا نه برای من خیلی عجیبه آدم ها از خیانت می ترسند اما از عادت نمی ترسند آدم مگر چند بار زندگی می کنه که بیست سی چهل سال رو با کسی بگذرونه که لاجرم باید با اون باشه دوستش نداشته باشه و مثل یک کارمند مثل یک همخانه باهاش ادامه بده.