یه سال عید تو پذیرایی خونه مادر شوهرم اینا همه نشسته بودن . همه فامیل بودن حتی خاله های شوهرم .
داماد شوهرم از من پرسید خب امسال عید کارو کاسبی چطور بود؟ (چون مغازه داشتیم)
من گفتم خداروشکر خوب بود.
مادرشوهرم یهو پرید وسط گفت عههههههه پس کارو کاسبیتون خوب بود من چندوقت پیش زنگ زدم گفتم پول ندارم تعارف هم نزدین که بهم پول بدین؟
از اینکه جلوی جمع این حرف و زد خیلی بهم برخورد .
چون ما هر وقت پول داشتیم بهش کمک میکردیم .
بعدشم اون یه موقعی به من گفته بود که خودمونم خیلی پول نیاز بودیم 😐
منم یهو یه جرقه زد به مغزم🤔 جلوی همه گفتم ببیخشین اون موقع که شما بهم گفتین من خودمم خیلی پول نیاز بود . مگه نمیدونستی تموم النگوهامم فروخته بودم تا پسرت دماغشو عمل کنه 😖😖😖
اینو که گفتم یه سکوتی حکمفرما شد همه از جمله مادرشوهرم ساکت شد و دیگه حرفی واسه گفتن نداشت😐
دلم نمیخاست اینو جلو جمع بگم ولی خودش باعث شد🤨