پدر بنده فوت شدن.من چن روزه جدا شدم از دوس پسرم.درواقع نشون بودم.بد نامردی درحقم کرد..همون روز اول جدایی رفتم سرمزار پدرم و سرمو گذاشتم رو سنگ قبرش و زاررر میزدم.دیشب بعد ۱۵ روز خواب دیدم.اون پسر اومده دم در خونمون چن تیکه وسایلمو بعد جدایی بده.من داشتم باهاش حرف میزدم ک یهو دیدم پدرم داره میاد دم در.تو دلم گفتم وای بابا خبر نداره من دوس پسردارم الان منو میکشه.پدرم ک اومد دم در .انگار از همه چیییی خبرداشت.اشک تو چشماش بود.بمن هیچی نگف.ب پسره گف تو با ابروی دخترم و خانوادم بازی کردی.اوردتش تو حیاطمون.با همون حالت ناراحت و گریه ای ک داشت.ی چوب بزرگ گرف از پشت خیلییی پسره رو زد.همه جمع بودن تو حیاطمون.حتی پدر پسره هم بود.اما هیجکی جلوی پدرم رو نمیگرف.منِ احمق گریه میکردم ک بابا نزنش.بابام فقط میزد.بیدارشدم