ازاول ک پدرم اعتیاد داشت و داره زندگیشو باخت همش بی پول بودیم و دعوا و کتک کاری داشتیم همش حسرت به دل و بفکرخانوادم بودم همش تلاش و کار میکردماز سن کم واسه پیشرفت اما همش ناموفق بودم بعدم ازدواج بامرد شکاک و گیر بده و تعصبی همش خونم هیچکار نمیتونم کنم تو سن ۲۳ سالگی با یه بچه توشکمم شدم ی اومخونه نشین که فقط باید دیوارارو نگاه کنه جایی ام بخوام برم باید انقد حساب پس بدمتا پشیمون شم فقطم ازاین خونه به اونخونه این دوروزم همش خونه
حالم از زندگیم بهممیخوره انگار طلسم شده ام
نه خرید میکنم نه میتونم درسمو بخونم نه میتونمدوستی داشته باشم دلم واسه بچممیسوزه
خدا وقعامنو نمیبینه