بعداز عروسی یهو بابام گفت که پدرشوهرم بهش گفته یه زمین تو کوچشون برامون خریده اما شوهرم خبر نداره باز شوهرم گفت من خبر نداشتم عیب نداره حالام میگم من نمیخوام بماند که هی چندماهی یه بار میگفت بیا راضی شو همین زمین را بسازم حتی دست رو قرآن گذاشت قبول نکنه این زمین را