من امروز یاد یه جریانی افتادم که برای یکی از اقوام دور ما اتفاق افتاده بود...ولی اینقدر قشنگ هست که دلم می خواد بگم...ما یه خانمی داشتیم تو فامیل که بچه دار نمی شد...به هر دری هم زده بود نشده بود...در حدی که حتی برای هزینه های درمان خونشون فروخته بودن و تو یه خونه ی اجاره ای میشستن...خاننه واقعا حسرت بچه داشت.
.و واقعا مومن بود..من یادمه یه سال تاسوا و عاشورا باهم رفته بودیم به مسجد به ضریح چسبیده بود و واقعا زجه میزد و حرفاش دل سنگ اب میکرد....میگفت اخه خدایا...به فلانی حاجت دادی...به فلانی حاجت دادی..چرا منو نمیبینی؟ چقدر گریه کنم بفهمی طاقتم تموم شده...مگه برای تو کار سختیه.؟ بعد یه لباس بچه داشت..خیلی کوچیک بود..میزد به ضریح میگفت به حق همین لباس که بوی مشهدتو میده ..بوی کربلاتو میده بزار تنش کنم...بزار کلمه ی مامان رو بشنوم....واقعا یعنی بهش فشار اومده بود..راستش من واقعا تا اون روز انتظار برای بچه رو حس نکرده بودم ...و بادمه اون سال هر جا رفتم یه شمع هم برای اون روشن کرده بودم...
حدود دو سه هفته بعد من دوباره سفره ابوالفضل من این خانم رو دیدم...
ولی یه چیزم