۴ساله که با یه نفرم که خیلی همو میخوایم تبریز زندگی میکرد بخاطر من توی این سن ۲۲سالگیش همه چیو ول کرد اومد شیراز وام گرفت خونه اجاره کرد و داده کار میکنه تا بعد از محرم و صفر بیاد خواستگاری...ماهم خونه مامانبزرگم زندگیمیکنیم چون پدرو مادرم دارنجدا میشن..حالا مامانبزرگم که ۵۰سالشه همش گیر میده بیرون میرم میگه مگه شوهرته که میری مامانت نمیتونه جلوتو بگیره نمیدونم هرکاری میخوای میکنی..منم ادم عصبی ای هسم ک مدااام عصبی میشم مخصوصا اگه حرف زور بشنوم ازاونطرفم موقع ناراحتی و عصبانیت دستم ب شدتتتت دردمیگیره..دیگه خسته شدم خونه بابامم راحت نیسم که برم وگرنه بابام خیلی خوب بامن و این قضیه برخورد میکنه..من بخدا یجور میرم و میام ک هیچکس نبینه هی میگن آبرو آبرو خسته شدم دیگه چیکار کنم خودمم ۲۰سالمه ولی دیگه با رفتارشون حس میکنم ۱۴سالمه اعتماد ب نفسم امیدم ب زندگی همه چیمو از دست دادم..به فکر فرار و خودکشی هم افتادم چون خیلی سختمه خیلی بهم فشارمیارن فقط واسه اینکه پسر میخواد پول جمع کنه ک دست خالی نیاد خواستگاری..اگه پسر بدی هم بود مامانشو خونوادشو ول نمیکرد بیاد اینجا اونم خودش باباش شیرازه ازمادرش جداشده..ولی همش میگن ازکجا معلوم خوبه چرا نمیاد جلو پس؟؟خسته شدم دیگه کاری باهام کردن عصبانیتم شده بی احترامی دیوونه شدم کمکم کنین😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.