توي حياط خلوت نشسته بودم. با اعصاب خرد داشتم جاسيخي را كه يك هفته اي گوشه آشپزخانه افتاده بود سر جاي قبلي قرار مي دادم كه خورد به توده اي از پلاستيك هاي توي كابينت كه به ترتيب اندازه روي هم چيده شده بودند و كل كابينت بهم ريخت. روي زانوهايم نشستم و با اعصاب خردتر از پيش دوباره همه را مرتب كردم. بعد از مرتب كردن نشستم روي چهارپايه ي چوبي اي كه هميشه اينجاست. خسته بودم و انگار كوهي جابجا كرده بودم. به اين فكر كردم كه بايد تلاش كنم نظم را به ذهنم برگردانم. همه چيز درهم و برهم و شلخته است. همه چيز ناتمام است. همه چيز فقط شروع شده و همه با هم توي سرم چرخ مي زنند.
* اينجا جاي من نيست. حياط خلوت را مي گويم. مأمن همسرم است. اينجا سيگار مي كشد و خلوت مي كند. اينجا بودنم نگرانش كرده. آمده و مي پرسد: خوبي؟ مي گويم: خوبم.