2777
2789
عنوان

روضه رفتن درایام محرم با بچه یکساله..

| مشاهده متن کامل بحث + 611 بازدید | 42 پست

اگر تهرانی یه هیئت هایی مثل میثاق با شهدا سالن مادران بچه دار جداست از بقیه خیلی خوبه

نورو کم نمیکنن بلندگوها صداش کمه و کلا شرایط مهیاست

بنظر من حتما برو حتی اگر همچین جاهایی نیست برو و تو حیاط دور بزن و هروقت بچه خیلی اذیت کرد برگرد. ولی برو تا حضور داشته باشی هم خودت هم بچت و لطف امام حسین و برکت روضه هاش به وجود خودت و بچت سرازیر بشه

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود. ممنون میشم اگر برای سلامتی نی نی هام صلوات بفرستید❤️

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

من پارسال پسرم ۶ ماهش بود میرفتم دنبال دسته 

تازه هر شبی هم یکی از خانوما بغلش میکرد از بس شیرین بود همه دویت داشتن بغلش کنن 


فرزندم ، دلبندم ، عزیزتر از جانم از ملالت های این روزهای مادری ام برایت می گویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری . به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم این روزها که اتاق ها را یکی یکی دنبال من می آیی ، به پاهایم آویزان می شوی و آن قدر نق می زنی تا بغلت کنم ، تا آرام شوی . این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده ، از دسترست دور می کنم تا مبادا دست های کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را می بینم که سوپت را نمی خوری و کلافه می شوم از این که غذایت را بیرون می ریزی . هر روز صبح جارو می کشم ، گردگیری می کنم ، خانه را تمیز می کنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب می روم . روزها می گذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی کنم و باز هم به کارهای مانده ام نمی رسم ... امشب یک دل سیر گریه کردم . امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سال های پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد ... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمی شوی و آن قدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور می شوی و من می نشینم و نگاه می کنم و آه ... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعت ها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرف هایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد .... روزی می رسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم . و خانه ای که برق می زند و روزها تمیز می ماند ، بزرگ شدن تو را بی رحمانه به چشمم بیاورد . روزی خواهد رسید که تو بزرگ می شوی ، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی ، بلند نخندی ، همه چیز را به هم نریزی ... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز ... روزی خواهد رسید که من حسرت امشب هایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه ی به هم ریخته و سوپ و بازی و ... به خواب می روم ... شاید روزی آغوشم درد بگیرد ، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی می سازد 
پس سخته  من بچم یک سال و نیمشه اصلا نمیتونه وایسه تنها  فکر کنم راحت تر باشم ببرمش هیئت ...

دکتر بردین ؟

فرزندم ، دلبندم ، عزیزتر از جانم از ملالت های این روزهای مادری ام برایت می گویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری . به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم این روزها که اتاق ها را یکی یکی دنبال من می آیی ، به پاهایم آویزان می شوی و آن قدر نق می زنی تا بغلت کنم ، تا آرام شوی . این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده ، از دسترست دور می کنم تا مبادا دست های کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را می بینم که سوپت را نمی خوری و کلافه می شوم از این که غذایت را بیرون می ریزی . هر روز صبح جارو می کشم ، گردگیری می کنم ، خانه را تمیز می کنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب می روم . روزها می گذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی کنم و باز هم به کارهای مانده ام نمی رسم ... امشب یک دل سیر گریه کردم . امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سال های پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد ... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمی شوی و آن قدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور می شوی و من می نشینم و نگاه می کنم و آه ... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعت ها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرف هایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد .... روزی می رسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم . و خانه ای که برق می زند و روزها تمیز می ماند ، بزرگ شدن تو را بی رحمانه به چشمم بیاورد . روزی خواهد رسید که تو بزرگ می شوی ، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی ، بلند نخندی ، همه چیز را به هم نریزی ... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز ... روزی خواهد رسید که من حسرت امشب هایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه ی به هم ریخته و سوپ و بازی و ... به خواب می روم ... شاید روزی آغوشم درد بگیرد ، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی می سازد 

کالسکه بردار همرات میتونی اونجوری هم سرگرمش کنی 

فرزندم ، دلبندم ، عزیزتر از جانم از ملالت های این روزهای مادری ام برایت می گویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری . به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم این روزها که اتاق ها را یکی یکی دنبال من می آیی ، به پاهایم آویزان می شوی و آن قدر نق می زنی تا بغلت کنم ، تا آرام شوی . این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده ، از دسترست دور می کنم تا مبادا دست های کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را می بینم که سوپت را نمی خوری و کلافه می شوم از این که غذایت را بیرون می ریزی . هر روز صبح جارو می کشم ، گردگیری می کنم ، خانه را تمیز می کنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب می روم . روزها می گذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی کنم و باز هم به کارهای مانده ام نمی رسم ... امشب یک دل سیر گریه کردم . امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سال های پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد ... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمی شوی و آن قدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور می شوی و من می نشینم و نگاه می کنم و آه ... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعت ها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرف هایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد .... روزی می رسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم . و خانه ای که برق می زند و روزها تمیز می ماند ، بزرگ شدن تو را بی رحمانه به چشمم بیاورد . روزی خواهد رسید که تو بزرگ می شوی ، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی ، بلند نخندی ، همه چیز را به هم نریزی ... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز ... روزی خواهد رسید که من حسرت امشب هایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه ی به هم ریخته و سوپ و بازی و ... به خواب می روم ... شاید روزی آغوشم درد بگیرد ، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی می سازد 
عزیزم خدا ببخشه گل پسرتو برات.. 

سلامت باشی 

امسال ۱۷ ماهشه تقریبا 

شر و شیطونم هست واینمیسته همش میخاد فقط بره دیگه هنوز تصمیم نگرفتم چطوری برم کمتر اذیتم کنه 

فرزندم ، دلبندم ، عزیزتر از جانم از ملالت های این روزهای مادری ام برایت می گویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری . به کارهای روی زمین مانده ام نمی رسم این روزها که اتاق ها را یکی یکی دنبال من می آیی ، به پاهایم آویزان می شوی و آن قدر نق می زنی تا بغلت کنم ، تا آرام شوی . این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده ، از دسترست دور می کنم تا مبادا دست های کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را می بینم که سوپت را نمی خوری و کلافه می شوم از این که غذایت را بیرون می ریزی . هر روز صبح جارو می کشم ، گردگیری می کنم ، خانه را تمیز می کنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب می روم . روزها می گذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی کنم و باز هم به کارهای مانده ام نمی رسم ... امشب یک دل سیر گریه کردم . امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سال های پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد ... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمی شوی و آن قدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور می شوی و من می نشینم و نگاه می کنم و آه ... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعت ها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرف هایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد .... روزی می رسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم . و خانه ای که برق می زند و روزها تمیز می ماند ، بزرگ شدن تو را بی رحمانه به چشمم بیاورد . روزی خواهد رسید که تو بزرگ می شوی ، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی ، بلند نخندی ، همه چیز را به هم نریزی ... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز ... روزی خواهد رسید که من حسرت امشب هایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه ی به هم ریخته و سوپ و بازی و ... به خواب می روم ... شاید روزی آغوشم درد بگیرد ، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی می سازد 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز