سلام... بچه ها این اولین تایپیک منه ... 4 ساله ازدواج کردم یه دختر یکسال و هفت ماهه دارم و خدا را شکر خوشبختم... اما چند وقته دلم گرفته ....امروز یاد دوران دانشگاهم افتادم ... یاد یه ورودی بالاتر یه پسر بود که خیلی دوسم داشت هرکی میومد سمتم اون با دار و دسته اش میرفت سراغش... تو کلاسمون هر پسری میخواست باهام حرف بزنه چون حساسیت اونا میدونستن عمداً صبر میکردن اون بیاد هر چند مثل سایه دنبالم بود...حتی به همه اساتید و حراست و کارمندا و آبدارچی و .... گفته بود من نامزدشم منم همه اینا را میدونستم ولی به رو نمیاوردم..... یه روز اومد و بهم گفت داره مریض میشه منم مثل خلا گفتم خوب فکر کنم باید برین قسمت علوم پزشکی اونم یه نگاهی کرد و گفت آخه مشکل اینه اینجا خوبم هر جا برم دیوونه میشم ... گفت از ندیدنم داره دیوونه میشه و به خانوادش گفته تا در اسرع وقت بیان اصفهان آخه کرد بودن....
منم یه هفته مهلت خواستم و گفتم فعلا بین خودمون بمونه پیشنهادتون هفته بعد رفتم جلو اتاق سایت تا بهش جواب بدم دیدم دختر و پسرا دو دسته شدن و با ورود من کل کشیدن اونم مثل دامادا تیپ زده بود واستاده بود اون وسط....
منم کفری شدم و البته کلی خجالت کشیدم آخه فاطی دانشگاه هم واستاده بود و با یه لبخند گفت ماشالله مبارک باشه منم عصبانی تو چشماش ذول زدم گفتم نههههههه
4 سال دنبالم بود و دیگه ازش خبر نداشتم امروز یهویی یادش افتادم که اگه اونروز بله میدادم چی میشد.....