شما اگه جای من بودید چیکار میکردید؟
ما پنج تا خواهر برادریم از بچگی مامانم بین من و برادرام فرق میذاشت همیشه اونارو به من ترجیح میداد همیشه پدرو مادرم باهم دعوا داشتن طوری که اگه یه روز باهم خوب حرف میزدن هممون تعجب میکردیم
هرچی پادرمیونی میکردم هرچی التماسشون میکردم که من درس دارم عصبی میشم وقتی شما دعوا میکردین فایده نداشت یه روز به مامانم گفتم اگه دعواتون رو ادامه بدین قرص میخورم
انا بازم حرفم خریدار نداشت من حدود دوماه هرروز قرص آرامبخش میخوردم هرروزم تعدادش رو چند برابر میکردم این اواخر تعداد قرصا به ۴۳تا رسید صبح که از خواب بلند شدم میخواستم برم مدرسه احساس میکردم توزمین وهوا معلقم دست و پاهام کامل بی حس شده بود اون روز بدجور حالم خراب شد چندین بار بالا آوردم و دیگه ازاون به بعد قرص نخوردم طوری بود که قرص میدیدم حالم به هم میخورد روزا به سختی گذشت من چندتا خواستگار داشتم دوست نداشتم ازدواج کنم اما دلم آرامش میخواست دوست داشتم از اون خونه راحت شم برم ولی تا خواستگار میومد مامانم باهام خوب میشد منم فک میکردم که دیگه اخلاقش تغییر کرده ولی به محض اینکه خواستگارو رد میکردم دوباره روز از نو روزی از نوع شاید باورش سخت باشه من حسرت یه خواب راحت رو دلم بود روزها به سختی برام میگذشت تااینکه یه روز عمم به مادرم زنگ زدو منو واسه پسرش خواستگاری کرد منم تنها دلیل جواب مثبتم رهایی از اون خونه بود بعد عقد شکل مشکلاتم عوض شد بعداز ۴۵روز متوجه اعتیاد شوهرم شدم بردیم کمپ خوابوندیمش بعد ده روز برگشت خونه دقیقأ همون رو دوباره مصرف میکرد پیش مادر شوهرمم زجرای خیلی زیادی دیدم ولی همش صبر میکردم گفتم درست میشه چندبار دیگه شوهرم ترک کرد هر بارم دو سه ماه پاک موند اما باز شروع کرد الان هم پاک شدن شوهرم ناامید شدم هم اینکه نمیتونم برگردم خونه پدرم چون هنوز اون فضای متشنج پابر جاست