امروز پدرشوهرم اینا دعوتمون کردن بعد هر وقت میری خونشون کلا پذیرایی نمی کنن نه شربتی نه چیزی بعد پدرشوهرم گفت برای ناهار جگر خریدیم بی زحمت خودتون درست کنید ، خواهرشوهرم و مادرشوهرم اینا همش میگن ما توان نداریم مریضیم و فلان جامون درد میکنه من سیخ کشیدم همه به ترتیب اومدن خوردن و من مشغول کباب کردن بودم آخر از همه نشستم سر میز حالا این هیچ چون آخرین نفر بودم همه رفتن سیخها و همه چی عملا موند برای من و من شستم و همه در حقیقت در رفتن .جاری خودشیرینم من این همه پا گاز وایستادم میره لقمه بزرگ گرفت برای پدرشوهرم برد . حس بدی دارم . نگید که کار نکن و فلان و اینا چون یه جوری میگن که نمیشه جلوشون وایستاد همش میگن ما نمی تونیم و مریضیم فلان کارو برای خودتون بکنید و اینا جاریمم که دیر اومد قشنگ نشست پاسفره وقتی اومد زودم پاشد رفت حس بدی دارم
معذرت میخوام ببخشید ولی خاک برسرت. خانواده شوهر عن منم همینجورن. البته خواهرشوهرا گشادن مادره کار میکنه ولی اونقدر قیافه میگیره که غذا تو گلوی ادم گیر میکنه
روز به روز خوش اندامتر میشم. خدایا شکرت. خدایا مرسی
توخانواده شوهرمن همچین مشکلی بود هنوزمن عروسشون نشده بودم جاری کوچیکه روک گرفته بودن انگارنوکرشون بود دوتاجاریاومادرشوهر اینم شوهرش گف تاهمتون پانشین نمیزارم زنم دست به سیاه وسفیدبزنه میگف بخوربروکنارازسفره هروقت همه کمک کردن توم کمک کن دیگ دعوایی شدواینادرس شدن