پنجشنبه رفتیم خواستگاری دختر همسایه مامانم اینا (برادرشوهرم شب قبلش گفت من نمیام عکسشو نیاوردی ببینم منم گفتم نمیشه دوست صمیمیم نیست بگم عکستو بده )بعد ما رفتیم اونجا بردارشوهرم گفت دختره اصلا خوشکل نیست نمیخام مامانم بغل دست من نشسته بود گفت دیره به برادر شوهرت بگو بیاد بره بادختره حرف بزنه منم ب برادذشوهرگفتم بیا برو با دختره حرف بزن اگه نمیخای یه بهونه بیار گفت نه ب مامانت بگو.ما اومدیم دخترو ببینیم اگه قسمت شد برای حرفای بعدی هفته بعد خدمت میرسیم منم ب مامانم گفت ابرو منو نبرین اینا دختره رو دادن بعد رفت پیش بابام نشست بعد پچ پچ کردن گفت دخترو پسر برن حرف بزنن و اونا رفتن مامانم نمیدونم پیش مامانش چیا داشت میگفت وقتی دختره برگشت ازش پرسیدم چیا گفتین گفت برادر شوهرت گفته یه بزینش دارم ده روز دیگه اگه سر بگیره خدمت میرسیم برای کارهای بعدی بعد مادرش گفت اشکال نداره ده روز دوماه ما وقتی دختر دادیم وایمیسیم .بعد ب من گفت منتظر تلفنتم برای کارهای بعدی الان شما بگید من چی بگم ب مادردختره ک رابطه سی چهل ساله اونا با خونواده پدریم بهم نخوره و اونام ناراحت نشن
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
وای چرا خانواده دختره اینجورین همین جلسه اول می گن ما دختر دادیم؟ چقد زشت بیچاره اون دختر
"ما میتونیم با هم مخالفت کنیم و همزمان همدیگه رو دوست داشته باشیم، مگر این که مخالفت تو با من، ریشه در سرکوبی که من تجربه میکنم داشته باشه و منکر انسانیت و حق بقای من باشه"_جیمز بالدوین