من همیشه برنج و گندم میریزم توی پنجره اشپزخونه بعد توری میبندم پرنده ها میان غذا میخورن منو نمیبینن دیروز یه گنجشک کوچولو اومد با بچش بچش هنوز دم نداشت موهاش کم پشت بودش اندازه یه بند انگشت بود گنجشک برنج برمیداشت میزاشت دهن بچش اینقدر احساساتی شدم شروع کردم به اشک ریختن دلم سوخت واسشون 😢