دیگه نمیخوام ببینمشون آنقدر که ازشون بدم اومده با اینکه شهر غریبم و باردار حاضرم این دوران حتی دوران زایمان و تنهایی بگزرونم ولی دیگه نبینمشون.مادرش یه حرفایی زد به من و پسرش که همسرم میگفت این چرا اینجوری میکنه چرا این حرفارو میزنه تو این چهارسال اصلا اینطوری حرف نزده بود مادر شوهرم.اصلا انگار جن زده شده بود.وای هرکی من و مادر شوهرم و میدید میگفت شبیه مادر دخترن تا عروس مادرشوهر این حرفارو که زد فقط شکه بودم خداروشکر من مث خودش بی احترامی نکردم.شوهرم میگفت اگه تو چیزی بهش گفته بودی و اینجوری حرف میزد من آنقدر ناراحت نمیشدم که بی دلیل چنین دعوایی راه انداخت.فقط حرفایی که زد رو یجا نوشتم که یادم نره. چون من زود فراموش میکنم و میبخشم ولی سر این حرفاشون نمیبخشمشون