خالم چندسال پیش عاشق یک پسری بودخیلی همومیخواستن ولی بجزمامان من هیچکی نمیدونست اون موقع مامان ایناتوروستازندگی میکردن پسره یکبارباداییم کشتی میگیره ومیگه اگه من بردم خواهرتوبایدبدی به من اگه توبردی خواهرمن مال تو چون عاشق بوداین شرطوگذاشت میدونست میبره اون روزپسره بردوقرارش باداییم سرجاش بودتااینکه
این قضیه مال۴۰سال پیش شب که پسره میادخونه بابابزرگم بابابزرگم وداداشاش انقدکتکش میزنن که به حال مرگ میوفته آخرسرهم چوب تواونجاش میکنن که یعنی تومیخواستی خیانت کنی ولی مازودترآبروتوبردیم ولختش میکنن ومیندازنش بیرون مامانم تعریف میکنه صبح که بیدارشدن زمین پرخون بودبعدش که داییم ازمسافرت میادوقضیه رومیفهمه به بابابزرگم میگه که اون ازهمه چی خبرداشته ومیدونسته خاطرخواه خواهرش بودوقصدخیانت نداشت وکلی دعوامیکنه که چراهمچین بلایی سرپسره اوردن بچه هاتوبعضی روستاعقایدخیلی مسخره ای بودکه بخاطرش خیلی ازجوون هاازعشقشون جداشدن
بااین اتفاق خالموشوهرمیدن اونم یه یک غریبه ازیک شهردورچون کسی ازروستادیگه خواستگاری خالم نمی اومدچون فکرمیکردن بی آبروشده مامانم تعریف میکنه که یکی ازفامیلاشون ازعشق خالم وپسره خبرداشت وقبل این اتفاق بدچندباربامامان پسره صحبت کردکه بیان خواستگاری خالم ولی اون گفته بودفقط دخترخواهرشوبرای پسرش میگیره مامانم میگه خالم وقتی ازاین اتفاق باخبرمیشه خودکشی میکنه ولی نجاتش میدن وبعدش بابابزرگم کلی کتکش زده بود به حدی که کل بدنش سیاه وکبودبودوتازمان ازدواج باخالم حرف نمیزدخالم میره شهردوربچه دارمیشه ولی به تفاهم نمیرسن وجدامیشه
پسره هم بادخترخالش ازدواج کرده بودمعتادشده بودووقتی خالم جداشدتوزندان بودپسره که فهمیدخالم جداشده نامه میفرسته براش که حالاکه جداشدی من میگیرمت هنوزعاشقتم وزنمودوست ندارم وازاین حرفابازم بابابزرگم نمیذاره میگه حتمامیخوادتلافی کنه وبلایی سردخترم بیارم پسره اززندان آزادمیشه که خالم دوباره ازدواج کرده بوداونم دیگه بیخیال میشه خاله ی من ماما بودفکرکنین بچه های عشقشوخودش بدنیااورده مامان پسره چندبارازخالم حلالیت طلبیده ولی خالم گفته هیچوقت نمیبخشمت حتی زن پسره گفته که شوهرم هیچوقت دوسم نداشت وهمیشه حتی موقع رابطه اسم توروصدامیزد
من وقتی قضیه روفهمیدم به مامانم گفتم که این مردبهم نشون بده وقتی دیدمش تایک مدت فقط گریه میکردم چون مثل دیوونه هاشده بودهرروزجلوی درخونه خالم بودوکارش این بووصبح تاشب توروستابگرده آواره شده بودبااینکه خونه داشت ولی فقط،شب خونه میرفت زنش هم بیخیالش شده بودتااینکه چندوقت پیش شب بیرون بودتصادف کردراننده ندیده بودش بنده خدامرد ومن بارهاگفتم راحت شدازاین عشقی که عمرشوتباه کردراحت شدچون آخرای عمرش فراموشی گرفته بودومثل گداهاشده بودحتی یکبارجلوی خالموگرفته بودوازش پول خواسته بود