بچه اولم که بدنیا اومد مادر شوهرم وخواهرشوهرام سه تان با من اومدن خونمون تا ۱۲ روز البته مامانمم بود . خیلی اذیت شدم خواهر شوهرام همه ازدواج کردن ۲تا بزرگا که دختراشون از من ۵ سال کوچکترند ولی ۳ یه پسر داره که اون موقع ۱۰ سالش بود نوزاده تازه دنیا اومده من مثل گوشت قربونی گل دست اینا جابجا میشد مدام لباس عوض میکردن از بچه سر همه زندگیه من میرفتن حرفم نمیشد بزنی شوهرمم داشت بال درمیاورد که بابا شده اینا دورشن اصلا فکر من بینوا نبود سر صدا شلوغی صبحونه نهار شام مامانمم مثل یه کلفت کار میکرد