شرح داستانم مثنوی هفتاد منه اما ی توضیح ساده میدم خدمتتون
۲۲سالمه از ۱۸سالگی با اقایی رابطه دارم دو سه سال ازم بزرگتره خانواده ش همسطح مان اما پدری داره بشدت بد دل و عصبی مجروح جنگی بوده
چهار سال اول قراری نداشتیم بار ها و بارها خواستیم جدا شیم همیشه من پیشقدم صلح بودم
روزی اومدم و حکایت مو نوشتم از صحبتا برداشتم این بود ک تکلیفمو مشخص کنم باهاش در مورد ازدواج باهاش حرف زدم گفتم اخر داستان چیه تکلیفمو مشخص کن از عید امسال صحبت شد و خونواده ش اومدن در حد دیدن و اینا منو حقیقتا نپسندیدن ن بخاطر مورد اخلاقی بیشتر بخاطر ظاهرم
ظاهرم خوبه بد نیس اما اونا چیزای دیگ ای ملاکشون بوده گویا
جلوی خونواده ش وایساد اما ما شرایط نداشتیم قرار شد برج پنج بیان اونا مشتاق بودن چون پسزشونو دوس دارن
تو این مدت من ی تجدید فکر توی رابطمون کردم و دیدم همش داره از سمت من مایه گذاشته میشه و ایشون هیچکاری نمیکنه همش ازم انتطار داره
و ی چیز دیگ اینکه بااینکه سعی داره انکار کنه اما خیلی تحت نظر خانواده و بخصوص مامانشه
مادش ادم بدی نیس اما خب من ادم مستقلی ام
باهم ب بن بست فکری رسیدیم
یکی دوبار قطعی بنای رفتن گذاشتم کاری ک تو این پنج سال محال بود ازم سر بزنه
فهمید ک واقعیه مریض شد از حال میرفت و اینا
برام دلگرمی شد برگشتم اما رفتاراش خیلی خیلی ازار دهنده س میخوام ببرمش پیش مشاور و حتی روانشناس ک تمام تلاشمو کنم باهاش بمونم چوندوسش دارم
بگین چکار کنم