من فقط میدونم که دارم نفس میکشم بخاطر بچم دارم این زندگیو تحمل میکنم
تو زندگیم هیچ دلخوشی ندارم فقط صبح پامیشم خونه داری و بچه داری
نه جایی میتونم برم تنها نه باشگاه نه کلاسی هیچی
تو یه کشور غریب تکو تنها با بچم
من دیگه از خودم گذشتم نمیدونم دارم کار درستی میکنم یا نه
از طلاقم میترسم میگم نکنه نتونم سرپا بمونم نکنه بعدا بی پدریو حس کنه من شرمندش بشم که چرا یه زندگی خوب واسش نساختم