بچها من ترس گرفتم همش فکرم منفیه ...فک میکنم زندگیم میخواد خراب شه مادرشوهرم اروم نمیشینه فکره سنو سالشو نمیکنه انگار یه خواهر شوهربدجنسه بیست سالس ن یه مادر شوهر ۶۰ ساله..خستم خیلی هر روز یه برنامه ای داریم ما...بچها شوهرم خسته شده دلش گرفته منم خسته شدم احتیاج داریم مغزمون استراحت کنه من نمیدونم این مادر تا مارو نکشه نمیشینه شوهرم از رفتارا و حرکات مادرش ناراحته ولی در اخر چون مادرشه سریع فراموش میکنه من چیکار کنم فراموشم نمیشه و همش تو ذهنم درگیرم ک دوباره ی مدت دگ چ برنامه ای داره..و همش غر میزنم وواییی خسته شدم ازین وضعیت جنگ اعصاب خدایا نجاتمون بده..وقت نمیکنیم شاد باشیم،
اصلا طرف خانوادمم شاد نیستن همیشه مشکل همیشه بد خلقی..امروز شوهرم اشک جم شد تو چشاش گف دلم خیلی گرفته...فهمیدم اونم مثه من شده..
بگین چکار کنم...راهه حل بدین