سلام خانما حالم خیلی بده خاستم یکم درد دل کنم
چندماه پیش شوهرم یه کاری تبریز داشت گفت بیا باهم بریم بیاییم..راهمون از شهرمون تا تبریز ۳ساعتی میشه حدودا
چون راه دوره دلم نمیاد شوهرم تنهایی بره همیشه تاجایی که تونستم باهاش رفتم و راه دور میره چون میگم خدایی نکرده زبونم لال تو راه چیزی شد منم باهاش باشم چون بدون اون نمیتونم البته تو این مدت خیلی تهران و راه دور رفته
چندماه پیش منو اون رفتیم تبریز که دیدم کل طایفه شوهر باخبر شدن
مادر و پدرشوهرم پشت سرهم زنگ میزنن که به چه حقی باهاش رفتی چرا گزاشتی بره اخه چه کار تبریز داره
گفتم بچه نیست مرده خودش برا زندگیش تصمیم میگیره بعدشم راه دوره دلم نخاست تنها بره
میگفتن اشکال نداره بزار تنها بره..خیلیییی بی فرهنگن اخه چه ربطی داره اخه به شماها چه؟حالا عمش منو میسوزونه که زنگ میزد با عصبانیت میگفت بزار پسرمون یه چیزیش بشه تو دلت راحت بشه😲اخه ادم اینقدددددد بی فرهنگگگگ
خلاصه با کلی ناراحتی اومدیم..خونمونم که طبقه پایین پدرشوهرمه و درامون جدا نیست اومدنی دیدم مادرشوهرم روپله نشسته با عصبانیت میگه این چه کاریه چرا باهاش رفتی اصلا نباید میزاشتی بره خودت راهشو باز میکتی چیزیش میشد از چشم تو میدیدیم😐😐😐کلا هنگ بودم اخه چه ربطییییی داره
خونه پدرمادرشوهرم ۴ساعت باما فاصله داره ماه به ماه ب شوهرم میگه منو ببر پس اون راه دور نیست این هست؟؟چندوقت پیش به شوهرم گفتن مارو مسافرت باید ببری پس این راه دور نیست؟؟
اخه چرا به من میرسن چشاشون درمیاد نمیزارن تنهایی با شوهرم جاای برم
الان ۳ساله ازدواج کردم خونه پدرم ۴ساعت با ما فاصله داره یبار نزاشتن تنهایی با شوهرم برم همیشه یکیشون باید باما بیاد
خلاصه امروز صبح ساعت ۶ شوهرم منو صدا زد منم نیمه بیدار دیدم میگه بیا میرم تبریز باهم بریم گفتم یادته مادر و پدرت اونوقت چیکارم کردن گفت باشه پس نمیخاد خودم میرم
ساعت ۱ظهر رسید خونه رفتم بعلش کردم غدا گزاشتم که بخوریم دیدم گفت منو ماما باهم رفتیم
انگار اب دااااغ روم ریختن حالم شدیدا بد شد از خودم که به حرف پدرشوهرم مثلا چون بزرگتر بود گوش دادم و از مادرشوهر کثافطمممممم که دورویی کرد و گفت بزار تنهایی بره حق نداری باهاش بری ولی بیشعور خودش صبح باهاش رفته
از حرص دستام میلرزید اخه ادم اینقد بیشعور دعوامون شد گفتم پس چرا نمیزاشتن من باشوهرم برم خودشون میان
غدا نخوردیم اونم پاشد رفت
اخه شما بودین چه حالی میشدین