ظهر پسر عموش زنگ زد گفت عصر میایم یه سر خونتون شوهرم تعارف شام رو کرد ولی اونا قبول نکردن
یک ساعت بعدش حالم عجیب ناخوشایند شد
بدن درد و تب و حالت تهوع
بهش گفتم حالم خوب نیست
با منت گفت
گفت پسرم عموم رو میخواستم تازه برا شام اسرار کنم
گفتم مسئله من که پسر عموت نیست
میگم حالم بده
تو دلم گفتم یعنی بهم توجه کن
خلاصه رفت بیرون ۱۰ دقیقه به اومدن مهمونا اومد خونه
با اون حالم تمام خونه رو تمیز کردم چون اولین بار بود میومدن صبحش هم مهمان داشتم خونه نیاز به نظافت داشت
مهمونا که رفتن اونم با مهمونا و خواهرزادم که ۲۶سالش هست رفت بیرون و تا الان اومدن
وقتی رفتن به حال مرگ بالا آوردم که پسر خواهرم رفت برام قرص ضدتهوع خرید و با دوتا ژلوفن خوردم
وقتی هم اومد هیچی که هیچی یه حالی هم ازم نپرسید
هیچ توقعی ازش نداشتم فقط دلم میخواست بهم بگه چطوری