به ازدواج و شوهر علاقه داشتم و همش با مامانم در مورد ازدواج و زندگی مشترک حرف میزدیم، مامانم بهم یاد داد که چجوری یه عروس باسیاست توی خانواده شوهر بشم و با مهربونی شوهرم رو آروم کنم و ازش کار بکشم.
برای درس و تحصیل به آلمان رفتم و اونجا با یه پسر ایرانی آشنا شدم و تو این دوسال باهم همخونه شدیم،خیلی صمیمیت داشتیم و بعد از سرکار بیشتر بیرون میرفتیم،کلی بهم خوش گذشت و عاشق هم شدیم.
بعد از دوسال دوستی، رابطه امون بیشتر شده و یه اشتباهی کردم اونم توی رابطه ازش حامله شدم و پدر و مادرم و پدر اون مجبورمون کردن ازدواج کنیم و از وقتی اومدیم ایران باهم یه عقد ساده انجام دادیم و عروسی هم نگرفتیم تا نه ماهم بشه. پس بچم اونجا بدنیا اومد و الان صاحب یه پسر هستم و باهم زندگی میکنیم.
ولی زیاد اشتباه کردم کاش حواسم جمع میبود و الان دیگه شوهر منه و یه زن سختگیری باهاش رفتار میکنم