2777
2789
عنوان

داستان زندگی و ازدواجم‌

640 بازدید | 11 پست

به ازدواج و شوهر علاقه داشتم و همش با مامانم در مورد ازدواج و زندگی مشترک حرف میزدیم، مامانم بهم یاد داد که چجوری یه عروس باسیاست توی خانواده شوهر بشم و با مهربونی شوهرم رو آروم کنم و ازش کار بکشم.

برای درس و تحصیل به آلمان رفتم و اونجا با یه پسر ایرانی آشنا شدم و تو این دوسال باهم همخونه شدیم،خیلی صمیمیت داشتیم و بعد از سرکار بیشتر بیرون میرفتیم،کلی بهم خوش گذشت و عاشق هم شدیم.

بعد از دوسال دوستی، رابطه امون بیشتر شده و یه اشتباهی کردم اونم توی رابطه ازش حامله شدم و پدر و مادرم و پدر اون مجبورمون کردن ازدواج کنیم و از وقتی اومدیم ایران باهم یه عقد ساده انجام دادیم و عروسی هم نگرفتیم تا نه ماهم بشه. پس بچم اونجا بدنیا اومد و الان صاحب یه پسر هستم و باهم زندگی میکنیم.

ولی زیاد اشتباه کردم کاش حواسم جمع میبود و الان دیگه شوهر منه و یه زن سختگیری باهاش رفتار میکنم 

موفقیت و ثروت و آرامش بزرگترین آرزوی دنیاس

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

جالبه....ن ب این ک با یه پسر غریبه همخونه شدین نه ب این ک خانوادش بعداز حاملگیتون گفتن باید ازدواج ک ...

مجبور کردن دیگه

موفقیت و ثروت و آرامش بزرگترین آرزوی دنیاس
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ازدواچ

ati09 | 9 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز