روز اولی اومد خواستگاریم گفت مادرم تمام زندگیمه خواهر و برادر مجردم ازدواج کنن باید با مادرم زندگی کنی,من احمق جدی نگرفتم,همیشه واسه من مادر مادر میکنه,الان چند وقته میگم بریم مسافرت میگه مرخصی ندارم ماشینمون هم خوب نیست(پرایدِ) اینم بگم که راه دوریم حالا امشب میگه هفته دیگه میخام برم شهرمون میگم تو که مرخصی نداشتی?میگه واسه مادرم دارم,حالا ۱ماه پیش مادرشو دیده,جالبه من ویار داشتم یه مدت رفتم شهرمون بعد تعطیلی عید فطر بهش گفتم بیا دنبالم نیومد با این که چند روز تعطیلی بود اونوقت مک با شکم حامله با یکی از دوستاش برگشتم اما الان میخاد بره,بهش میگم بهت گفتم مرخصی بگیر بریم مسافرت میگی مرخصی ندارم اما برا مامانت داری,۲ساله مسافرت نرفتیم دلم پوسید تو خونه,میگه از این به بعد هم نمیریم,چقدر بدبختم که هیچ ارزشی براش ندارم,میگه من میرم تو خاستی بیا خاستی نیا,اصلا براش مهم نیست من با شکم حامله چند روز تنها باشم,بهش گفتم میام ولی پشیمون شدم نمیرم همراش,کاش این چند روزی نیست یه بلایی سر من و بچه تو شکمم بیاد این ادم بسه