خيلي عاشق يه آقا پسري بودم وهستم ، ولي ميگ تا ٢-٣-٤ سال نميتونه ازدواج كنه ، و بعدشم معلوم نبس خانوادش قبول كنن يا نه.
خيليييي خودمو به اب و اتيش زدم بخاطرش كارايي كردم ك تصورشم نميكنيد. اين تا اينجا.
يه اقاي ديگه اي سه ساله عاشقمه؛ يعني تو همين سه سال كه من با همين دوست پسرم بودم ؛ ميگه حتي بخاطرت پيش دعا نويس رفتم و اينا. خيليييي دوستم داره خيليا.
ولي من دوسش ندارم.قصدش به طور جدي ازدواجه خانوادش درجريانن وضع ماليشون عاليه عاليه.
امروز باهاش رفتيم بيرون كه حرف بزنيم. هر لحظه احساس عذاب وجدان داشتم. يه حسي نميذاشت حتي بهش لبخند بزنم. همش بهش گفتم حالت تهوع دارم واقعا هم داشتم.
الانم پيام داده چرا ازم فرار ميكني و اينا.
اينم بگم ك ميدونه من عاشق دوست پسرم بودم و.. ميگ بهم زمان بده عاشقم ميشي.
دارم از شدت عذاب وجدان و حال بد ميميرم. بخاطر خدا يكي كمكم كنه. (هر دوشون همكلاسي دانشگاهمن)